سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خفن

صفحه خانگی پارسی یار درباره

چه کسی می‏خواهد، من و تو ما نشویم؟ خانه‏اش ویران باد!

دنیا را بد ساخته‌اند...
کسی را که دوست داری، تو را دوست نمی‌دارد...
کسی که تو را دوست دارد، تو دوستش نمی‌داری...
امّا کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد...
به رسم و آئین، هرگز به هم نمی‌رسند.
و این رنج است.
(دکتر علی شریعتی)

دو خطّ موازی زاییده شدند. پسرکی در کلاس درس آن‌ها را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خطّ موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند.

خطّ اوّلی گفت: ما می‌توانیم زندگی خوبی داشته باشیم.

و خطّ دومی از هیجان لرزید.

خط اوّلی گفت: و خانه‌ای داشته باشیم در یک صفحه‌ی دنج کاغذ. من روزها کار می‌کنم. می‌توانم بروم خطّ کنار یک جاده‌ی دورافتاده و متروک شوم، یا خطّ کنار یک نردبان.

خط دومی گفت: من هم می‌توانم خطّ کنار یک گلدان چهارگوش گل سرخ شوم، یا خطّ یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت.

خط اوّلی گفت: چه شغل شاعرانه‌ای! حتماً زندگی خوشی خواهیم داشت...

در همین لحظه معلّم فریاد زد: دو خطّ موازی هرگز به هم نمی‌رسند...

و بچّه‌ها تکرار کردند: دو خطّ موازی هیچ‌وقت به هم نمی‌رسند.

دو خطّ موازی لرزیدند. به همدیگر نگاه کردند... و خط دومی زد زیر گریه...

خط اوّل گفت: نه، این امکان ندارد. حتماً یک راهی پیدا می‌شود.

خط دومی گفت: شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی‌رسیم! ...و دوباره زد زیر گریه.

خط اوّلی گفت: نباید ناامید شد. ما از این صفحه‌ی کاغذ خارج می‌شویم و دنیا را زیر پا می‌گذاریم. بالاخره کسی پیدا می‌شود که مشکل ما را حل کند.

خط دومی آرام گرفت... و اندوهناک از صفحه‌ی کاغذ بیرون خزید.

... از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط شدند... و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خطّ موازی شروع شد. آن‌ها از دشت‌ها گذشتند...، از صحراهای سوزان...، از کوه‌های بلند...، از درّه‌های عمیق...، از دریاها...، از شهرهای شلوغ...

سال‌ها گذشت... و آن‌ها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند.

ریاضیدان به آن‌ها گفت: این محال است. هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه‌چیز را خراب می‌کنید.

فیزیکدان گفت: بگذارید از همین الآن ناامیدتان کنم. اگر می‌شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت.

پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی‌درمان است.

شیمی‌دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید، همه‌ی مواد خواصّ خود را از دست خواهند داد.

ستاره‌شناس گفت: شما خودخواه‌ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان! سیّارات از مدار خارج می‌شوند، کرات با هم برخورد می‌کنند، نظام دنیا از هم می‌پاشد. چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده‌اید.

فیلسوف گفت: متأسفم. جمع نقیضین محال است.

... و بالاخره به کودکی رسیدند. کودک فقط یک جمله گفت: شما به هم می‌رسید!

یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقّاش میان سبزه‌ها ایستاده بود و نقّاشی می‌کرد. خط اوّلی گفت: بیا وارد بوم نقّاشی شویم. در آن حتماً آرامش خواهیم یافت.

و آن دو وارد شدند. روی دست نقّاش رفتند و بعد روی قلمش...

نقّاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد...

... و آن‌ها دو ریل قطار شدند که از دشتی می‌گذشت ... و آن‌جا که خورشید سرخ آرام‌‌آرام پایین می‌رفت، سر دو خطّ موازی عاشقانه به هم می‌رسید!

(برگرفته از داستان دو خط، نوشته‏ی نرگس آبیار)